دل ز هواي تو يک زمان نشکيبد

شاعر : عطار

دل چه بود عقل و وهم جان نشکيبددل ز هواي تو يک زمان نشکيبد
از طلب چون تو دلستان نشکيبدهر که دلي دارد و نشان تو يابد
هيچ کسي از تو در جهان نشکيبدگرچه جهان را بسي کس است شکيبا
سود دل آن است کز زيان نشکيبدذره‌ي سوداي تو که سود جهان است
يک نفس از ياد تو زبان نشکيبدگرچه زبان را مجال ياد تو نبود
ديده ز ماه تو همچنان نشکيبدچون نشکيبد ز آب ماهي بي آب
بي رخت از آب يک زمان نشکيبدمردم آبي چشم از آتش عشقت
ناله کنم زانکه ناتوان نشکيبدگرچه بنالم ولي نه آن ز تو نالم
نيست عجب گر ز دل فغان نشکيبدچون نرسد دست من به جز به فغاني
بلبل گويا ز بوستان نشکيبدمي‌نشکيبد دمي ز کوي تو عطار